پيام
فدايي امام خامنه اي
89/8/10
سرباز هيچم ولايت
يه بنده خدايي به نام محمد وقتي ميرفت مكتب و استاد بهش مي گفت شعر بخوان ، اونم مي خوند و بچه ها بهش مي خنديدن . انگار استعداد شعر گفتن نداشت ، ولي خيلي دوست داشت شعر بگه .
سرباز هيچم ولايت
محمد تصميم گرفت چهل روز روزه بگيره و شبها هم به امامزاده محل خودشان برود و شب زنده داري كند و هرچه پول به دست آورد ، يك چهاررمش را در راه خدا خرج كند (انفاق) . شب چهلم در خواب ديد كه به او ميگويند :شعر بخوان. او گفت من بلد نيستم .
سرباز هيچم ولايت
گفتند : ما ميگوييم تو هم بخوان :(دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند/ چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي/ آن شب قدر كه آن تازه براتم دادند.) . محمد تا از خواب بيدار شد آن شعر را نوشت و در مكتب خواند . و همه او را تحسين كردند . آن شب ، شب قدر بود .