انتقام
منطقه ای که ما بودیم موش زیاد داشت .بیماری هم زیاد شده بود . به فکر انتقام افتاده بودیم .به بچه ها گفتم باید اعدامشان کنیم . یک موش صحرایی گیرم افتاده بود . تصمیم گرفتم آتشش بزنم . نفت را ریختم . تا آتش گرفت شروع کرد به دویدن . چند لحظه بعد یک گلوله آتش به سمت انبار مهمات می دوید و ما هم با داد و هوار دنبالش . چند قدم مانده به انبار مرد و خیالمان را راحت کرد .
آفتابه مهاجم
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود . آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید . صدای سوتی شنید ، دراز کشید و آب ریخت ر وی زمین ولی از خمپاره خبری نبود . برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا . باز هم داشت ماجرا را تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا چیست .موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه و سوت می کشید .
قرنطینه
تو منطقه بیماری (گال) افتاده بود . آنهایی که گرفته بودند را قرنطینه کرده بودند . شب بو دخسته بودم ، هوا هم خیلی سرد بود .بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند . جاهم نبود . فکر کردم . رفتم وسطشان دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندم خودم . بچه ها همه از ترس رفتند بیرون . من هم راحت تا صبح خوابیدم .
عراقی روشن دل
هنگام رفتن در نیمه های شب با عبور از زیر و کنار پایگاه های عراقی و منافقین زیر لب (وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون) می خواندیم ، در حالی که کاملا آنها را می دیدیم ولی آنها از دیدن ما عاجز بودند ، روراست از اینکه از چند قدمی آنها رد میشدم و صدایشان را هم می شنیدم به هیجان آمده بودم . دلم می خواست بروم جلوی یکی از آنها دستانم را تکان تکان بدهم ببینم واقعا خوابند ، کورند یا معجزه ای در حال رخ دادن است .
کلمات کلیدی: دفاع مقدس، داستان، خاطره، جبهه، خاطرات جبهه